دلنوشته یک مددکار اجتماعی:

من مددکارم ... رابینهود داستانها نیستم

دغدغه یک مددکار اجتماعی: می خواهم قلم به دست بگیرم تا به حکم آیه ی الذی علم بالقلم حرفه ام را محکم تر کنم. میگویند اگر قلم نبود نه دینی پایدار میگردید نه زندگی ای سر و سامان می یافت. پس مینویسم تا این بار هم آیه ی خدا را اثبات کنم.
از مددکاری اجتماعی میگویم:
مددکاری اجتماعی حرفه ایست مبتنی بر دانش، اصول، ارزشها، مهارتها و روشها که هدف از آن کمک به افراد گروه ها و جامعه است. تا بتوانند با تکیه به تواناییها و استفاده از منابع موجود، برای حل مشکل و یا رفع نیاز خود اقدام کرده و به استقلال نسبی و رضایت خاطر دست یابند و پس از آن بتوانند تأثیرگذار نیز باشند.
زمانی می گفتم مددکاری یعنی: اساتید با قاطعیت می گفتن مددکاری اجتماعی حرفه ایست. حالا که میگویم حرفه ایست میگویند حرفه ایست در کتابها … با خود که فکر میکنم چرا حرفه ی من اینگونه است مگر در پزشکی می شود برخلاف تئوریها عمل کرد؟ آنچه را که آموخته اند در عمل انجام میدهند و هر روز بر دانش آنان افزوده میشود. به مهندسان نگاه میکنم تمام سازه های ساختمان را بر اساس کتابها پی ریزی میکند و در کنار آن خلاقیت را به نمایش میگذارند. وقتی به وکلا با تامل نگاه میکنم هرچه آیین نامه و قوانین و تبصره در کتابها آموخته اند در دفاع از موکل خود بکار میگیرند تا از حق دفاع کنند اما به حرفه ی خود که نگاه میکنم میببنم آری راست میگویند کتاب و عمل یکی نیست …
اما من می خواهم بر اساس آنچه که در کتابها خوانده ام تغییر نگرش ایجاد کنم.
من مددکارم… رابینهود داستانها نیستم، دوست دارم صفت رابینهودی را… اما من داروغه ی شهر نیستم که کیسه های زر داشته باشم و با صدای آن مردم شهر را بیدار کنم… میخواهم مثل رابینهود به خانه هاسرک بکشم تا همدلی را به نمایش بگذارم. اما من…. یک انسان مددکارم و خود نیاز به آب و نان دارم، حال چطور رابینهود شهرم شوم؟؟
شاید باید این سوال را از مازلو بپرسم: مازلو من به سطح اول هرم تو نرسیده ام، چطور به رأس هرم (خودشکوفایی) برسم؟؟؟؟
وقتی در میان مردم شهرم میگویم مددکارم همه دستان خود را به سمت من میکشند. نمیدانم در میان این دستان چه بگذارم : اصول، مهارت، دانش، منابع، … یا سکوت؟
میخواهم به مردم شهرم بگویم من خزانه دار نیستم من امانتداره رازهایتان هستم. میخواهم به زنان تن فروش بگویم این مردان هستند باید نفس نفس بزنند تا پاکی ات را ببینند نه تو زیر دست آنان نفس نفس بزنی و پاکی بوسه هایت را ارزانی هوسهای آنان کنی …
میخواهم به پسرک سر چهارراه بگویم بجای وزن کردن آدمها مهارتهای خود را وزن کن و بجای شمردن قدمهای مردم شهرت تو نیز هم قدم آنان شو و محکمتر قدم بردار …
میخواهم به دختران فراری بگویم شادی را در میان دستان پدر و مادر جستجو کن، در شهر کسی مجانی به توشادی نمیدهد …
میخواهم به کودک کارتن خواب بگویم این زمین سخت که تو برآن تکیه داده ای در آن طرف تر زمین نرمی هست که پر از گلهای رنگارنگی است که راه باغ زندگی را به تو نشان میدهد …
میخواهم به کودکی که لنگ لنگان دنبال توپش میدود بگویم محکمتر قدم بردار، لنگ بودن در جسم نیست،  لنگی در پلیدیهاست …
و میخواهم به مادری که اشک خود را از کودکانش پنهان میکند بگویم چرخ رفاه زندگی شهرم در دست توست …
و می گویندها و میخواهمهای دیگر …
رابینهود خوش به حالت تو همیشه در داستانهایت زنده ای اما همه ما را داروغه میبینن…
میخواهم مددکار باشم و بمانم نه یک مُراجع مددکار….
به قلم فریبا شریعتی؛ کارشناس مددکاراجتماعی

مجله اینترنتی مددکاری اجتماعی ایران
دکمه بازگشت به بالا